پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
دوست خوب
نوشته شده در دو شنبه 4 آذر 1392
بازدید : 1595
نویسنده : مدیر وبسایت

این داستان را خودم نوشته ام :

من جهان را از نگاه خودم خیلی زشت میدیدم

یک روز با یک نفر به نام محمد دوست شدم او به من

از پیامبران خیلی روایت تعریف می کرد ولی من میگفتم

این مزخرفات چیه به جای آهنگ این چرندیات را حفظ کردی

او همیشه به من می گفت این ها چرندیات نیستند این ها

سخنان پیامبران خدا هستند .

من هم همیشه به او می گفتم بابا من رو گرفتیا

او به من می گفت : در روز قیامت از تو نمی پرسند که چرا

آهنگ های رپ را حفظ نکردی بلکه از تو می پرسند چرا سخنان پیامبران را

حفظ نکردی

من هم در جواب به او می گفتم :روز قیامت کیلو چنده

او میگفت به نصیحت های من توجه کن .

من هم می گفتم حوصله ندارم چرت و پرت بشنوم

بعد یک روز که حال من بد شد . مرا به دکتر بردند

دکتر به من گفت مریضی سرطان خون داری گفتم یعنی زیاد زنده نمی مونم.

دکتر سرش را تکان داد بله

شما زیاد زنده نمی مانید

دقیقا همان ماه ماه محرم بود دوستم آمدبه من گفت

تو این قدر بی توجه ای به خدا کردی که داری جزای کارت راپس

می دهی..

گفتم :من میخواهم به همه مراسم امام حسین بروم

دوستم مرا به مراسم سینه زنی برد این قدر سینه زدم

که بیهوش شدم ..

شب بعدی هم به همین راواج پیشرفت تا روز محرم

من این قدر گریه کردم و سینه زدم که بیهوش شده بودم

چیزی را نمی دیدم خیلی خوابم می آمد

سری من را به بیمارستان رساندند

بعد از من سریع ام آر ای گرفتند و دکتر عکس را نگاه کرد وبه

اتاق من آمد و با لب خندان گفت دیگه مریضی تو تمام شد

تو دیگه مریض نیستی.

تا این حرف هاراشنیدم اشک خود به خود از چشمانم ریخت خیلی

خوش حالبودم . من همیشه مخلصانه به امام حسین خدمت کردم

ولی من از دوستم محمد هم یک تشکر بزرگ کردم او مرا از

بیراهی نجات داد .

الان تاحالا یک بار نماز من قضا نشده راستی من 15جزء قرآن هم حفظ کرده ام

the end

پایان


:: موضوعات مرتبط: رمان های نوشته شده توسط خودم , ,



رمان جدید((پس حقیقت داشت ))
نوشته شده در دو شنبه 4 آذر 1392
بازدید : 1372
نویسنده : مدیر وبسایت

این رمان را خودم نوشته ام:

 

شب بود چشم هایم را بستم آرام آرام داشتم به خواب می رفتم وای چه دنیای زیبایی چه بلبل های خوش آوازی

یکی یک گوشه نشسته بود از او پرسیدم این جا کجاست گفت به زودی می فهمی کمی رفتم جلو تر گفتم این جا کجاست

اون هم گفت به زودی خواهی فهمید سمت چپ هم را نگاه کردم دیدم شعله بزرگ آتش اینجاست گفتم این جا بهشت است

گفت: آری این جا بهشت است ولی تو داری خواب می بینی این خواب است .

صبح که بیدار شدم خیلی به اون خواب فکر کردم شب دوم یک دفعه خوابم برد . همان جایی که دیشب خوابش را دیدم امشب هم خوابش رادیدم

اون ا گفتند بلند شو تا برویم جلو من با آن هانرفتم آن ها گفتند چرا نمی آیی گفتم چه فایده ای دارد این خواب است گفت: ولی این خواب نیست تو الان

مال اینجایی پس بیا باهم جلو بریم .

در راه برایم توضیح دا که من یک روح هستم گفت : می دانی چرا به اینجا آمده ای چون خیلی این جا رادوست داری .

گفت من دیگه علاقه ای به اینجا ندارم گفت پس برمیگردی به زمین . چشم هایم را باز کردم دیدم توی بیمارستان هستم من یه مریضی سکته ای هستم

گفتم : پس حقیقت داشت

این یک سرمشق براری زندگی من شد که خدا توانا است و هر کاری را که بخواهد انجام میدهد.

 


:: موضوعات مرتبط: رمان های نوشته شده توسط خودم , ,



صفحه قبل 1 صفحه بعد